چند روز پیش در یکی از کلاس های درسی اتفاقی رخ داد که برخلاف خستگی که در آن روز داشتم و نمیتوانستم آنچنان که باید و شاید به درس استاد توجه کنم، برق از سرم پراند.
استاد مذکور جانبازی است که در حال حاضر تنها به تدریس مشغول است. چند جلسه ی پیش که گفت در زمان جنگ جانباز شده و دستش مثل چوب خشک است، فهمیدم که چرا دست چپ استاد اینقدر نازک و بی جان است. تقریبا تا میانه ی ساعد دست، هیچ گونه گوشتی بر استخوان نیست و انگشتان همگی به داخل جمع میشوند که یکی از عادات استاد، قرار دادن انگشتان دست راست در میانه ی انگشتان دست چپ هست.
از آن جلسه به بعد علاقه ام به استاد بیشتر شد.
دیروز که نمیدانم به چه دلیل و چه ملازمه ای ، یکی از بچه های کلاس در ادامه ی حرف استاد، با لبخند گفت : استاد، برجام که دیگه گذشت و تموم شد...
استاد، همان دست جامانده از جنگش را بالا گرفت، آستین قبایش تا آرنج پایین آمد، انگشتان همگی به داخل کف دست جمع شده بودند. دست استاد تا آرنج، هیچ گونه گوشتی نداشت.
رو به گوینده گفت :
برای اون هایی که شبها تا صبح درد میکشند و از درد خوابشون نمیبره، برجام نه گذشته و نه تموم شده...
اینجا همانجایی بود که برق از سرم پرید.
از آن روز ذهنم درگیر فشار روحی ای بود که در این چند سال به جامعه ی زخم خورده ی شهدا، جانبازان و آزادگان آمده بود.
جامعه ای که در تلویزیونِ خانه هایشان، دست دادن ها، نشست و برخواست ها، گفتگو ها، لبخند ها، و عکس های یادگاری مسئولین کشوریمان با همان ها که این زخم ها را بهشان زده اند دیده اند.
به اینکه پای تلویزیون خانه هایشان، چه حرص ها و غصه هایی خورده اند.
به گمانم، شعر زیر زمزمه ی شب های درد استادمان است:
اگر داغ دل بود ما دیده ایم
اگر خون دل بود ما خورده ایم
اگر دل دلیل است آورده ایم
اگر داغ شرط است ما برده ایم
دیگر برجام، برای من هم، نه تمام شده و نه گذشته است....
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.