تسخیر قلب

تسخیر قلب


                          
 

از صبح زود تلویزیون خانه روشن است.

معلوم است که مردم تهران دل نمیکنند. هزار هزار آدم دنبال کاروان شهدا راه میروند. قرار بوده است ساعت 2 ظهر، اول بلوار پیامبر اعظم(ع) قم باشند - ساعت 2 است ولی هنوز به میدان آزادی تهران هم نرسیدند.

همسرم اصرار دارد تا زودتر برویم. بخار روی پنجره را نشانش میدهم و میگویم: هنوز زوده. هنوز به میدان آزادی نرسیدن. چه برسد به قم. الان بریم، یخ میزنیم.

افراد مختلف خاطره هایی را از ویژگی های اخلاقی سردار سلیمانی میگفتند و من به خاطر دعوایی که پریروز بر سر جای پارک ماشین داشتم خود خوری میکردم.

ساعت 4.30 بود که راه افتادیم. وقتی رسیدیم به میدان مرجعیت، تنها جایی که نگاه نمیکردم، روبروی ماشین بود. چشم های گشادم به سیل ماشین های پارک شده، دوخته شده بود. فکر میکنم حدودا هزار تا ماشین می شدند، وسط بلوار و بین 2 گارد ریل پارک کردیم و پیاده راه افتادیم. آدم های زیادی پیاده میرفتند. مثل خورده آهن هایی که جذب آهن ربا میشدند، همه به یک سمت میرفتیم. مثل پیاده روی اربعین. نیم ساعتی طول کشید که به بلوار پیامبر اعظم(ع) رسیدیم. سمت راست جمکران بود و سمت چپ حرم حضرت معصومه(س). یک ماشین مخابراتی صدا و سیما که چندین دیش ماهواره روی آن بود، کناری پارک شده بود. جلو رفتم و پرسیدم : آقا، خبر ندارید شهدا اومدن یا نه؟ گفت : هلیکوپتر شهدا تازه از تهران به سمت قم بلند شده. به همسرم گفتم : بریم سمت حرم، اینجا وایسیم، فایده ای نداره. هوا هم که سرده، راه بریم گرم میشیم.

در مسیر،خانمی سخت، درگیر جابه جایی کالسکه ی نوزادش بود، کل کالسکه را بلند کردم و از جوی عریضی رد کردم. کلی تشکر کرد و من هم در دلم گفتم : آفرین شبیه سردار سلیمانی شدی...

هنوز که خبری از کاروان شهدا نبود. ذهنم درگیر این مساله بود که این مردم، به علاوه ی خودم، را چه چیزی کشانده است وسط این بیابان. نه آبی بود برای وضو، نه دستشویی و نه اندازه ی 1 کبریت آتش. سوز سرما اذیت کننده شده بود، هرچند در جواب همسرم میگفتم : نه سردم نیست.

45 دقیقه پیاده راه رفتیم که اذان شد.

هر جا را که نگاه میکردم، نماز های جماعت کوچک و نقلی برقرار بود.

بعد از نماز برگشتیم وسط بلوار و منتظر ماندیم. هوا کاملا تاریک شده بود. مردم به صورت خودجوش، وسط بلوار، گُله به گُله آتش روشن کرده بودند. ما هم رفتیم به سمت یکی از این تجمعات، نوجوان ها از اطرف بلوار، بوته های خار جمع میکردند و آتش را تامین میکردند.

هر لحظه منتظر پاره شدن آستر داخلی جیب کتم بودم. هوا خیلی سرد شده بود و دست های مشت کرده ام را به داخل جیب ها فشآر میدادم. بدنم را به درون مچاله میکردم. به آتش رسیدیم. همسرم به طرف زن ها رفت و من نیز روبروی آن. دور تا دور آتش پر بود از آدم های مختلف. تلوتلو خوردن نوری نارنجی، صورت های مردم را روشن میکرد. تلاش میکردم تا جلوتر بروم ولی امکان نداشت. نگاهی به تجمعات دیگر انداختم، آنها شلوغ تر از اینجا بود. چند بار جای خودم را عوض کردم ولی گرم نشدم.

مردی جلوی من ایستاده بود. متوجه مچاله شدن من شد. رویش را برگرداند به سمتم و گفت : آقا بیا جای...

نگاهش که به من افتاد، جمله اش ناقص ماند و ساکت شد. به صورتم نگاه میکرد. نور نارنجی آتش، روی صورتش تکان میخورد. همان صورتی که چند روز پیش در خیابان با غیض و چشم های درشت شده داد میزد: به تو چه ربطی داره... الان روبروی من بود. ولی دیگر آن غیض را نداشت. مبهوت مانده بودم. من هم آن روز گفته بودم : تو نفهمی که اینجا پارک میکنی...

نگاهش که به من افتاد ابروهایش جمع شد ولی بعد باز شد و جمله اش را از سر گرفت : من خیلی وقته اینجا وایستادم. گرم شدم. شما خیلی سردته...

و جایش را به من داد. در جوابش گفتم : دست شما درد نکنه.

سینه به سینه ی هم رد شدیم.

نگاهم به دنبالش رفت. از دور آتش دور شد. برگشتم و به او گفتم: آقا...... حلالم کن... لبخندش را تحویلم داد.

ذهنم درگیر اتفاق ها بود، جابه جایی کالسکه، جمع کردن بوته ها و این آخری...

حاج قاسم دستش باز تر شده...

هنوز که شهدا نیامدند، اینطور همه را عوض کردند... وقتی که بیایند چه میشود...

 

۰ ۰ ۰ دیدگاه

دیدگاه‌ها

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

طلبه ی عصر انقلاب، همه ی هویت خودش را طبق آیه نَفر، پس از اتصال به منبع دین، رجوع به مردم میداند.
اینجا مکانی است برای واگویه های شخصی من که دیگر نمیتوانست درونم باقی بماند و باید گفته میشد و شنیده میشد و خوانده میشد. امیدوارم که بشود.

آخرین مطلب
محبوب ترین مطالب
بایگانی